همه چیز مثل ، زندگی

خواب مرگم باد اگر دور ازتو خوابم آرزوست *** خون خورم بی چشم مستت گرشرابم آرزوست

همه چیز مثل ، زندگی

خواب مرگم باد اگر دور ازتو خوابم آرزوست *** خون خورم بی چشم مستت گرشرابم آرزوست

تو را گم میکنم

 

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشاییست پیچ و تاب آتش آخ خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
تمام سایه ها را می کشم در روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها
که بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
تمام سایه ها را می کشم در روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها
که بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب

به یاد شهریار

 

اشکش چکید و دیگرش آن آبرو نبود                         از آب رفته هیچ نشانی به جو نبود  

مژگان کشید رشته به سوزن ولی چه سود               دیگر به چاک سینه مجال رفو نبود
دیگر شکسته بود دل و در میان ما                            صحبت بجز حکایت سنگ و سبو نبود  
او بود در مقابل چشم ترم ولی                                آخ که پیش چشم دلم دیگر او نبود  
حیف از نثار گوهر اشک ای عروس بخت                    با روی زشت زیور گوهر نکو نبود  
ماهی که مهربان نشد از یاد رفتنی است                  عطری نماند از گل رنگین که بو نبود  
آزادگان به عشق خیانت نمی‌کنند                            او را خصال مردم آزاده خو نبود  
چون عشق و آرزو به دلم مرد شهریار                        جز مردنم به ماتم عشق آرزو نبود

میروم


می روم تا به همه فرصت ابراز دهم
که حضورم شکند قلب پر از دلخوری جمعی را
می روم تا به سکوت
فرصت گفتن بدهم
حرف خود را زده ام
دوست دارم که سکوت
حرف خود را بزند
دوست دارم که سکوت
بشکند مهر سکوت
به سکوت فرصت گفتن دادم
سخنی تازه نداشت
می روم تا به نبود
تا به غیبت
فرصتی تازه دهم
تا که حاضرشود این غیبت سرد
تا چشد طعم حضور
تا ببیند که حضور
چه صفایی دارد
گرچه این رفتن من
به سکوت ، به نبود
خبری خوش باشد
این مهم است که با رفتن من
خاطره ها می جوشند
خاطره تابه ابد اینجا هست
تو بگو غیبت خاموش کجاست
خاطره از دل من حرف زند
اما کو
سخنی از دل بی جان سکوت
خیالم راحت
بعد رفتن
جای این من
خاطره تابه ابد هست و سخن می گوید...