همه چیز مثل ، زندگی

خواب مرگم باد اگر دور ازتو خوابم آرزوست *** خون خورم بی چشم مستت گرشرابم آرزوست

همه چیز مثل ، زندگی

خواب مرگم باد اگر دور ازتو خوابم آرزوست *** خون خورم بی چشم مستت گرشرابم آرزوست

چرا دنیا پره حادثه های وارونه

 

چرا دنیا پره از حادثه های وارونه

 عاشق کسی می شی که عاشقی نمی دونه

 من به دنبال تو و تو دنبال کس دیگه

هچکدوم از ما دو تا به اون یکی راست نمی گه

من واسه ی چشمای نازنین تو یک دیوونم

 من دوست دارم ولی علتشو نمی دونم

حالا که می خوای بری بذار نگاهت بکنم

چون یه بار دیگه می خوام این دل و ساکت بکنم

یه چیزی فقط بذار واسه روز تولدت

 هدیه م رو بیارم و بازم بدم دست خودت

آدما فکر می کنن شاعرا خیلی غم دارن

کاش فقط این بود ، اونا خیلی کسا رو کم دارن

عاشق کسی می شن که عاشقاش فراوونه

بین انتخاب عشقش عمریه که حیرونه

اونی رو که دوست داری چرا تو رو دوست نداره

 شایدم دوست داره ولی به روش نمی یاره

 ولی نه اینا مال نداشتن لیاقته

اگه حرفم می زنه با تو فقط یه عادته

 نکنه جمله هاش و پای محبت بذاری

بهتره حرفاش رو به حساب عادت بذاری

از خودش نمی شنوی اگه یه روز بخواد بره

وقتی می پرسی ازش می گه آره مسافره

ولی تو شب می شینی که باز اون رو دعا کنی

یا واسه سلامت اون نذرها تو ادا کنی

 چه قدر بین دلا وحرفای ما فاصله س

چشماتون می خنده اما دلامون بی حوصله س

دوست داشتن هم یه جوری پنهون می کنیم

 نمی دونیم که داریم یه قلب رو ویرون می کنیم

کاش بیایم آبروی مجنون و انقدر نبریم

دیگه منت نذاریم وقتی که نازی می خریم

عاشقی یعنی تحمل نه شکایت نه گله

 اگه حتی بینمون باشه یه دنیا فاصله

مهم اینه که چقدر دوسش داری فقط همین

اگه لازم باشه آبرو رو بنداز رو زمین

برگا زرده روزای اول فصل پاییزه

بذار اون بشکنه و دلت رو برگها نریزه

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش !

 

همه می پرسند :

چیست در زمزمه ی مبهم آب ؟
چیست در همهمه ی دلکش آب ؟
چیست در بازی آن ابر سپید ،
روی این آبی آرام بلند ،
که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال ؟

چیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری ؟

نه به ابر ،
نه به آب ،
نه به برگ ،
نه به این آبی آرام بلند ،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام  ،
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها ،

من به این جمله نمی اندیشم !

من مناجات درختان را هنگام سحر ،
رقص عطر گل یخ را با باد ،

نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه ،
صحبت چلچله ها را با صبح ،

نبض پاینده هستی را ، در گندم زار ،
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل ،

همه را می شنوم ، می بینم !

من به این جمله می اندیشم !
به تو می اندیشم !

ای سراپا همه خوبی ،
تک و تنها به تو می اندیشم !

همه وقت ،
همه جا ،
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم !

تو بدان این را
تنها تو بدان
تو بیا ،
تو بمان با من تنها تو بمان .

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب !
من فدای تو ، به جای همه گل ها تو بخند !
اینک این من که به پای تو در افتادم باز .
ریسمانی کن از آن موی دراز .

تو بگیر !
تو ببند !
تو بخواه !

پاسخ چلچله ها را تو بگو .
قصه ی ابر هوا را تو بخوان !

تو بمان با من ، تنها تو بمان !
در دل ساغر هستی تو بجوش !

من ، همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست ،
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش !

نغمه ها

 

دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
نمی دانم این چنگی سرونوشت
چه می خواهد از جان فرسوده ام
کجا می کشانندم این نغمه ها
که یکدم نخواهند آسوده ام
دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را

دختر پاک نبی

 

آنکه خاک قدمش بوسه گه دل ها بود 

دختر پاک نبی فاطمه زهرا بود

آنکه شب تا به سحر غرق عبودیت و راز 

ذکر می گفت به درگاه خدا زهرا بود

آنکه جان دو جهان ام ابیهایش خواند 

اسوه عصمت و مصداق حیا زهرا بود

آنکه در سجده گه عشق به محراب نماز 

نور می ریخت به سیمای سما زهرا بود

آنکه در عفت وی آیه تطهیر آمد 

همره خامس اولاد عبا زهرا بود

آنکه بدگوهر والا صدف خانه وحی 

مادر زینب و بانوی ولا زهرا بود

آنکه در غصب فدک با دل سرشار از غم 

کرد افشا ستم اهل جفا زهرا بود

آنکه هشتادودو روز از پس از مرگ پدرش 

گشت از این دهر غم آکنده رها زهرا بود

آنکه در باغ دلش چشمه حق زمزمه دانست 

کوثر مهر و عزیز دو سری زهرا بود

آنکه پیغمبر دین بضعه منی می گفت 

مظهر عاطفه و حجب و حیا زهرا بود

من چه گویم که سزاوار ثنایش باشد 

دانم این قدر که محبوب خدا زهرا بود.