همه چیز مثل ، زندگی

خواب مرگم باد اگر دور ازتو خوابم آرزوست *** خون خورم بی چشم مستت گرشرابم آرزوست

همه چیز مثل ، زندگی

خواب مرگم باد اگر دور ازتو خوابم آرزوست *** خون خورم بی چشم مستت گرشرابم آرزوست

اگه همصدام بودی

 

 

اگه همصدام بودی

اگه همصدام بودی

هیشکی حریفم نمیشد

کوه اگه رو شونه هام بود

کمرم خم نمیشد

 تو اگه خواسته بودی آخ

تو اگه خواسته بودی تو اگه مونده بودی

موندنی ترین بودم عمر صدام کم نمیشد

اگه همصدام بودی اگه همصدام بودی

هیشکی حریفم نمیشد

کوه اگه رو شونه هام بود کمرم خم نمیشد

اگه زخمی میشدم به دست تو مرحم بود

زخم قیمتی من محتاج مرحم نمیشد

اگه بارون عزیز با تو بودن می گرفت

گل سرخ قصه مون تشنه ی شبنم نمیشد

تو اگه خواسته بودی آخ

تو اگه خواسته بودی تو اگه مونده بودی

موندنی ترین بودم عمر صدام کم نمیشد

 

******************************************* 

چشم من بیا منو یاری بکن گونه هام خشکیده شد کاری بکن
غیر گریه مگه کاری میشه کرد کاری از ما نمیاد زاری بکن
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه میخواد
هر چی دریا رو زمین داره خدا با تمام ابرای آسمونا
کاشکی میداد همه رو به چشم من تا چشمام به حال من گریه کنن
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه میخواد
قصه ی گذشته های خوب من خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن
حالا باید سر رو زانو بزارم تا قیامت اشک حسرت ببارم
دل هیشکی مثل من غم نداره مثل من غربت و ماتم نداره
حالا که گریه دوای دردمه چرا چشمم اشکشو کم میاره
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه میخواد
خورشید روشن ما رو دزدیدن زیر اون ابرای سنگی کشیدن
همه جا رنگ سیاه ماتمه فرصت موندنمون خیلی کمه
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه میخواد
سرنوشت چشماش کور نمیبینه زخم خنجرش میمونه رو سینه
لب بسته سینه ی غرق به خون قصه ی موندن آدم همینه
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه میخواد

کرده‌ام خاطر خود را به تمنای تو خوش

 

 ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش

دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش

همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف

همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش

شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح

چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش

هم گلستان خیالم ز تو پرنقش و نگار

هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش

در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار

کرده‌ام خاطر خود را به تمنای تو خوش

شکر چشم تو چه گویم که بدان بیماری

می کند درد مرا از رخ زیبای تو خوش

در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطریست

می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش 

**********************************

یکی با خنده آمد از پس راه

یکی با گریه ای مغموم گم شد

در این آشفته بازار هیاهو

حقیقت، تلخ و نا معلوم گم شد

دلم تنگ است

دلم می سوزد از باغی که می سوزد

نه دیداری،  نه بیداری

نه دستی از سر یاری

مرا آشفته می دارد، چنین آشفته بازاری

تمام عمر بستیم و شکستیم

به جز بار پشیمانی نبستیم

جوانی را سفر کردیم تا مرگ

نفهمیدیم به دنبال چه هستیم

عجب آشفته بازاری است دنیا

عجب بیهوده تکراری است دنیا

چه رنجی از محبت ها کشیدیم

برهنه پا به تیغستان دویدیم

نگاه آشنا در آن همه چشم

ندیدم   و   ندیدم   و  ندیدم

سبکباران ساحلها ندیدند

به دوش خستگان باری است دنیا

مرا در موج حسرتها رها کرد

عجب یار وفاداری است دنیا

عجب آشفته بازاری است دنیا

عجب بیهوده تکراری است دنیا

میان آنچه باید باشد و نیست

عجب فرسوده دیواری است دنیا

عجب دریای طوفانی است دنیا

عجب خواب پریشانی ایست دنیا

عجب یار وفاداری است دنیا

عجب آشفته بازاری است دنیا

میلاد سیدالساجدین مبارک

 

 سلام اى چارمین نور الهى

 کلیم وادى طور الهى

تو آن شاهى که در بزم مناجات

خدا مى‏کرد با نامت مباهات

تو را سجاده داران مى‏شناسند

تو را سجده گزاران مى‏شناسند

تو سجادى تو سجاده نشینى

تو در زهد و ورع تنهاترینى

قیامت مى‏شود پیدا جبینت

به صوت «این زین العابدینت»

شبیه تو خدا عابد ندارد

مدینه غیر تو زاهد ندارد

تو با درماندگان خود شفیعى

تو با خیل جذامى‏ها رفیقى

سحرها نان و خرما روى دوشت

صداى سائلان تو به گوشت

فرزدق را تو شعر تازه دادى

تو بر شعر ترش آوازه دادى

تو میقاتى تو مشعر زاده هستى

عزیز من پیمبر زاده هستى

تو کز نسل امیر المؤمنینى

پیمبر زاده ایران زمینى

سزد شاهان فتند اینجا به زانو

على‏بن الحسین شهر بانو

تو را ایرانیان رب مى‏شناسند

تو را با نام زینب مى‏شناسند

تو در افلاک زین العابدینى

تو روى خاک با ما همنشینى

قتیل تار گیسوى تو اصغر

فدایى تو باشد همچو اکبر

ابوفاضل همان ماه مدینه

کنارت دست دارد روى سینه

تو کوه عصمتى، لرزش ندارى

تو از غیر خدا خواهش ندارى

تو در بالاى منبر چون رسولى

تو در محراب خود گویا بتولى

تو بابایى چنان شمشیر دارى

تو بابایى ز نسل شیر دارى

تو را شب زنده داران مى‏پرستند

لبت را روزه داران مى‏پرستند

تو جنس‏ات از نیستان غدیر است

تو نامت روى دیوان غدیر است

تو بر پیشانى خود پینه دارى

تو بر حق خدمتى دیرینه دارى

تو آنى که به کویت هر که آمد

غلام مستجاب الدّعوة باشد

تو اشک مطلقى، گریه تبارى

تو از روز ازل ابر بهارى

تو مقتل سیرتى از جنس آهى

تو مثل حنجر گل بى گناهى

رعیت‏هاى تو شه زادگانند

اسیران درت آزادگانند

تو بزم روضه را بنیانگذارى

تو در دل روضه ماهانه دارى

تو از جنس غرور دخترانى

تو آه سینه بى معجرانى

تو منبر رفته‏اى اما به ناقه

سخن‏ها گفته‏اى امّا به ناقه

تو آن یعقوب یوسف زاده هستى

تو آن از دست یوسف داده هستى

مرا سلوک به حدی رسیده در جانم، که از تو گریزی نمی شود و نمی توانم به سرمنزل برسم؛ بی آنکه بارانیِ قنوت های روشن تو، راهنمای این همه تیرگی های تنم و شکستگی اندوهبار روحم باشد. من خودم را گم کرده ام، خدایم را می جویم؛ کدام عبادت جاری در رگ هایم افسرده که این طور می خواهم از امام عبادت ها، شفاعت بگیرم؟ مهربان ترین یار سلام! می خواهم اگر لایق باشم، پشت سرت قامت به استقامت افراها بیاویزم. می دانم آقا! شانه‌های صبوری‌ام قدر شمشادها هم نیست؛ امّا چشم های تو معراج سلوکم می شود؛ اگر بگذاری پای بی کرانه‌های نمازت فقط وضو بگیرم و زل بزنم به همه نماز... . آقا! امروز میلاد توست؛ میلاد ششمین قافله معصوم، چهارمین اشراق امامت، اولین زینت نماز... سجاده سجاد، پر می‌شود از بوی خلسه روزهایی دیگر... تو دم به دم بر آسمان دعا، ستاره می پاشی، ماه مهربان. می‌گویم آقا! یادم می‌دهی «بسم اللّه» را چطور بگویم که شانه هایم از برکات حرف اولش بلرزند؟ یادم می‌دهی صحیفه کدام درخت طور عاشقی است؟ امروز میلاد ققنوس‌هاست در آتش عشق تو. خاکستر کدام سوره خوانی سبزت بوده اند که این گونه به آسمان بال تازه می زنند؟ شنیده‌ام پیاده می رفتی به خانه عشق، از این سوی سرزمین وحی تا به دوست برسی! آقا! این همه مرکب داریم و پاهایمان نمی کشد! نشان بده که تولاّ چگونه است؟ از توکل، کوله بار عنایتمان را پُر کن و با عشق آسمانی ات، ما را شفاعت! می دانم تو آمده‌ای تا بفهمم خورشید چقدر کوچک است! آمده ای تا شهاب‌های ثاقب ذکر بر جان دیو و شیاطین بنشیند. آمده‌ای که تقدیر ملکوتی دستهایت بر سر غریبه های غمگین بنشیند. امام صبور گریه ها و رکوع ها، امام مهربان سجده ها و سلوک ها، سجاده ها دارند یاس می پاشند و گل محمدی؛ به برکت این که تقدیسشان خواهی کرد. حالا که می آیی، بگو در عبای تو چندین هزار پروانه لانه دارند؟ بگو پرستوها از کدام اشاره سر انگشت تو به خورشید می روند؟ امروز می خواهم جواب همه سؤالهای چشم هایم را از دستهای تو بگیرم. ای کرامت جاری در ثانیه های آغاز! می خواهم برای خودم قصه تولد مردی را بگویم که با دُعاهای او هزاران بُلبل شیدا متولد می شوند. می خواهم از آغاز مردی بگویم که وارث هزاران زخم است؛ امّا شکر، آستانه دست هایش را می بوسد. می خواهم بروم یک گوشه دنج مسجد، صحیفه را باز کنم و به شکرانه چهارمین امام اشراق سجده کنم.  

نوشته‌ی: امیر مرزبان

میلاد عشق بر عشاق مبارک

ای اهل ولا اهل ولا! یار خوش آمد

میلادِ ابوالفضل علمدار، خوش آمد

علمدار خوش آمد علمدار خوش آمد

بر حزب خدا سید و سالار خوش آمد

علمدار خوش آمد علمدار خوش آمد

روح شهــدا در طیــران آمـده امشب

قـرص قمــر هاشمیــان آمـده امشب

ای اهل جهان جان جهان آمده امشب

بر خـون خـدا یـار فداکـار خوش آمد

علمدار خوش آمد علمدار خوش آمد

ای شیرخدا سرورِ دین! چشم تو روشن

ای مادر سادات زمین! چشم تو روشن

ای فاطمه ای ام بنین! چشم تو روشن

ســردار سپــاه شـهِ ابـرار خوش آمد

علمدار خوش آمد علمدار خوش آمد

قـرص قمــر فاطمــه از راه رسیـده

خیزید به وصفش همه گوییم قصیده

بر روی حسین ابن علی دوخته دیده

دلباختــۀ مکتـب ایثــار خوش آمد

علمدار خوش آمد علمدار خوش آمد

از بیت علی بوی خدا می‌شود احساس

خیزیــد و بریزیــد؛ بریزیــد گل یاس

فـرزند برومنــد علـی حضـرت عباس

با خلق و خوی احمدِ مختار خوش آمد

علمدار خوش آمد علمدار خوش آمد

ریزد ز پر و بال ملک لاله به صحرا

با روی درخشنده و با حسن دل‌آرا

دلــداده و آرامِ دلِ یــوسف زهـرا

چون یوسف صدیق به بازار خوش آمد

علمدار خوش آمد علمدار خوش آمد   

تو متولد شدى، ولی نخست دست‌هایت به دنیا آمدند. دست‌هایت که پیش از تولد تو در تمام هستی زبانزد بوده‌اند. دست‌هایت که دست استغاثه تمام عالم به سوی آن‌هاست. دست‌هایت که تاریخ را ساخته‌اند... خدا نخست دست‌هایت را آفرید... به آن دست‌های توفانی عاشقانه نگاه کرد و گفت: «این دست‌ها بهترین دست‌های عالمند...» آنگاه تمام افلاک در برابر دست‌هایت به سجده افتادند. تمام فرشتگان بر دست‌هایت بوسه زدند و خدا گفت: «برای این دست‌ها مردی خواهم آفرید که نامش را در آسمان‌ها دست به دست خواهند برد...» و خدا تو را آفرید، برای آن دست‌های بی‌بدیل ... دست‌های معجزه‌گر... .

دست‌هایت را دوست می‌دارم که با دست‌های خدا نسبت دارند و از ازل با ثارالله بیعت کرده‌اند؛ دست‌هایی که تنها برای حمایت از آفتاب به زمین ‌آمده‌اند برای آنکه پسر خورشید روی زمین باشند. از تو تنها به همین دست‌ها کفایت می‌کنیم و گره‌های کور روزگارمان را به آستانه مهر این دست‌ها می‌آوریم تا گشوده شوند. تا نمک‌گیر شویم... تا از نو ایمان بیاوریم... به تو... به عشقی که تو را این‌گونه شهره عالم کرد... و به خدایی که این عشق را آفرید... .

تو را عشق به این روز انداخته ای ماه! تو را عشق چنین سرفراز کرده... وقتی که سایه به سایه خورشید، تمام راه‌های سخت را بپیمایى، وقتی که چشم از خورشید برندارى، وقتی که خویش را وقف او کنى، وقتی که تمام هستی‌ات را در دست‌هایت بگذارى، تمام خودت را در دست‌هایت بریزی و آن دست‌ها را به سوی عشق دراز کنى، این‌گونه خواهی شد. این‌گونه که خدا دست‌هایت را در آغوش می‌گیرد و آنگاه تمام قدرت بی‌منتهایش را به دست‌های تو می‌بخشد. آنگاه تمام درهای بسته، تمام قفل‌های ناگشودنی و تمام گره‌های کور، با دست‌های تو گشوده خواهد شد ای باب‌الحوائج!

دست‌هایت کو؟ که دل‌تنگم برای دست‌هایت

تمام دنیا دست‌هایت را می‌شناسند. تو را همه با دست‌هایت می‌شناسند. دست‌هایی که دستان خداست و از آستین رشادت و شهادت و مهر تو بیرون آمده. همان دست‌هایی که دستان پر سخاوت دریاست و تمام آب‌های دنیا را شرمنده خویش کرده است. دست‌های تو را نمی‌شود نادیده گرفت؛ چون دستان خدا فراتر از همه دست‌هاست. هر که با دست‌‌های تو بیعت کند، دستان خدا را در آغوش گرفته...

دست‌هایت، آیینه دستان پر پینه مردی ا‌ست که تمام هستی در دست ولایت اوست. مردی که سالیان سال نان بینوایان را بر دوش می‌گرفت و بر در خانه‌های‌شان می‌برد و سفره‌ها‌ی‌شان را نمک‌گیر خویش می‌کرد. تو فرزند دست‌های حیدرى. مردی که ذوالفقار را در دست داشت، ولی هرگز دانه جوی را به ستم از دهان موری باز نگرفت. پس از دستان او که نان‌آور خاک بود، دست‌های تو آب‌آور زمین شدند. دستان تو ساقی روزگارند.

دست‌هایت، برکت عشق را در سفره‌های عاشقان می‌نهند. اینک نان و خرما نه، که از تو آب حیات می‌طلبیم، آب مراد... . از تو عافیت می‌خواهیم. از دست‌های توانگرت، سعادت می‌خواهیم ای مرد! کاش دست‌های تو تمام ابرهای سیاه ستم را از آسمان دنیا فراری دهند. کاش دست‌هایت به یاری انسان برخیزد و او را وارث صلح و آشتی کند.

شعر غلامرضا سازگار *** متن سودابه مهیجى